|
علامه حلي در شب جمعهاي تنها به زيارت امام حسين عليهالسلام ميرفت. سواره بود و شلاقي در دستش. اتفاقاً در راه عربي که پياده به سمت کربلا ميرفت، با او همراه شد. بين راه مرد عرب مسئلهاي را مطرح کرد. علامه حلي خيلي زود فهميد مرد عرب بسيار با اطلاع و عالم است. چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عيار علمياي دارد. او هم همه را جواب داد. علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بو، جواب تمام مشکلات علمياش را يکي يکي ميگرفت. در بين سوال و جوابها نظرشان متفاوت شد. علامه فتواي عرب را قبول نکرد و گفت: اين فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روايتي براي استناد ندارد. مرد عرب گفت: دليل اين حکم که من گفتم، حديثي است که شيخ طوسي در کتاب تهذيب نوشته است. علامه گفت: اين حديث را در تهديب نديدهام. مرد گفت: در آن نسخهاي که تو از تهذيب داري از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پيدا ميکني. علامه از شدت علم و دانستن غيب شک برد که شايد همراهش امام زمان (عجلالله تعالي فرجهالشريف) است.ناگاه شلاق از دستش افتاد.مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد. علامه گفت: به نظر شما ملاقات با امام زمان (عجلالله تعالي فرجهالشريف) امکان دارد؟ مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت: چطور نميشود در حالي که دستش در دستان توست. علامه از بالاي مرکبش پايين افتاد و پاي امام را بوسيد و از شوق زياد بيهوش شد. به هوش که آمد، هيچ کس در آنجا نبود. ناراحت شد و افسرده. وقتي به خانه برگشت، کتاب تهذيبش را برداشت. به صفحهاي که امام گفته بود نگريست و حديث را ديد. کنار حديث و در حاشيه کتاب نوشت: اين حديثي است که مولاي من صاحبالامر من را به آن خبر دادند.
+ نوشته شده در جمعه یازدهم شهریور ۱۳۹۰ساعت   توسط دوستدار
|
|
|